پدرت مرد؟!
خب به درک!
از بس که روی شانه هایم گریه کردی،
استخوان های کتفم زنگ زد؛
پدرم را درآوردی!
91/2/24
پدرت مرد؟!
خب به درک!
از بس که روی شانه هایم گریه کردی،
استخوان های کتفم زنگ زد؛
پدرم را درآوردی!
91/2/24
تُرُس در دست اوس حسن میچرخد
و می غرّد
و به جای آهن ها و میله گردها
مغز من را صیقل می دهد،
دهانم را صاف میکند،
و رشته ی افکارم را می برد؛
ای کاش او از کار بیافتد!
پ.ن:: امان از همسایه ی بد!
پ.ن:: تصمیم دارم از این به بعد از دفترهای قدیمی ام مطلب بزنم؛ زود به زود!